جدول جو
جدول جو

معنی هم سگال - جستجوی لغت در جدول جو

هم سگال
مشاور
تصویری از هم سگال
تصویر هم سگال
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم مال
تصویر هم مال
شریک در مال و ثروت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همسال
تصویر همسال
دو تن که به یک اندازه عمر کرده باشند، هم سن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم سرا
تصویر هم سرا
کسی که با دیگری در یک خانه زندگی کند، هم خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کم سال
تصویر کم سال
خردسال، جوان
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
هم سال. هم سن. (آنندراج). دو تن که به یک اندازه عمر کرده باشند. (یادداشت مؤلف). همزاد:
کنون صد پسر گیر همسال او
به بالا و چهر و بر و یال او.
فردوسی.
سیاوش مرا بود همسال و دوست
روانم پر ازدرد و اندوه اوست.
فردوسی.
به بازی به کوی اند همسال من
به خاک اندر آمد چنین یال من.
فردوسی.
همسال آدم آهنش در حلۀ آدم تنش
آن نقطه بر پیراهنش چون شیرحوا ریخته.
خاقانی.
بخشود بر آن غریب همسال
همسال تهی نه، بلکه هم حال.
نظامی.
شد نفس آن دو سه همسال او
تنگ تر از حادثۀ حال او.
نظامی.
غمی کآن با دل نالان شود جفت
به همسالان و هم حالان توان گفت.
نظامی.
داغ فرزند و هجر همسالان
همه دیدی نمیشوی نالان ؟
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هم قدم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هم عصر. (آنندراج). هم زمان. هم عهد
لغت نامه دهخدا
(هََ)
سازگار. موافق. (یادداشت مؤلف).
- همساز گشتن، موافق و همراه شدن:
خروشان از آن جایگه بازگشت
تو گفتی که با باد همساز گشت.
فردوسی.
، همدم. مونس. قرین. (یادداشت مؤلف) :
سخن هیچ مسرای با رازدار
که او را بود نیز همساز و یار.
فردوسی.
، همسر:
که ای خوب رخ کیست همساز تو
بدین کش خرامیدن و ناز تو؟
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
دهی است از بخش بالای شهرستان اردستان که 226 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و کاردستی مردم قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ سِ)
ماده بز. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ)
هم سرا. هم خانه. همنشین:
بمانید با یکدگر هم سرای
مباشید از یکدگرتان جدای.
فردوسی.
بدین هم نشست و بدین هم سرای
همی دارشان تا تو باشی به جای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هم اندیشه. دو تن که در یک اندیشه اند و یک سودا به سر دارند. هماهنگ. موافق. هم فکر:
یاد ایامی که با هم آشنا بودیم ما
هم خیال و هم صفیر و هم نوا بودیم ما.
صائب
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ)
هم خانه. رجوع به هم سرای شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دارای حال و کیفیت عاطفی مشابه. هم حالت:
بخشود بر آن غریب همسال
همسال تهی نه، بلکه هم حال.
نظامی.
غمی کآن با دل نالان شود جفت
به همسالان و هم حالان توان گفت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از همسال
تصویر همسال
همزاد، هم سن، دو کس که بیک اندازه عمر کرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم گام
تصویر هم گام
همقدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم سال
تصویر کم سال
خردسال کم سن مقابل کلان سال سالخورده: (جهاندیده زیرک و پر دلم نه کم سال و نادان و بیحاصلم)، (هاتفی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همه سال
تصویر همه سال
هرسال: همه سال سفر میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سرای
تصویر هم سرای
همنشین، هم خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم سوال
تصویر کم سوال
کم پرس کم زبان کسی که اندک سوال کند کم پرسش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد سگال
تصویر بد سگال
بداندیش بدخواه، بدگوی مقابل نیکو سگال
فرهنگ لغت هوشیار
فرمود بدوستان همزاد تا بر پی او روند چون باد. (نظامی) و کواعب اترابا وکنیزکان هم بالا هم آساهم زاد، موجودی متوهم (از جن) که گویند باشخص در یک زمان تولد میشود و در تمام حیات با او همراه است. توضیح بنا باعتقادی عامیانه همزاد گاه ممکن است باعث زحمت و صدمه زدن به همزاد انسان خویش شود و گاه هم او را به سعادت و مکنت و ثروت می رساند. نیز عامه معتقدند که بعضی از مردم (خاصه جن گیران وغشی ها) باهمزاد خویش رابطه دوستانه یا خصمانه دارند و با آنها روبرو و هم کلام می شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سگالان
تصویر هم سگالان
مشاوران
فرهنگ واژه فارسی سره
بچه، خردسال، طفل، کودک، نوباوه
متضاد: کلان سال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
همدوش، همراه، همقدم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
همزاد، هم سن
فرهنگ واژه مترادف متضاد